دندانهای مصنوعی

20 تیر 1395 نظرات (0) بازدید :

 

شلمچه بودیم، بس که آتش سنگین شد، دیگر نمی توانستیم خاکریز بزنیم.

حاجی گفت: بولدوزرها را خاموش کنید و بگذارید داخل سنگرها تا مقر برویم.

هوا داغ بود و ترکش، کلمن آب را سوراخ کرده بود، تشنه، خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

به مقر که رسیدیم، ساعت دو نصفه شب بود، از آمبولانس پیاده شده و طرف یخچال دویدیم اما یخچالی در کار نبود، گلوله خمپاره صاف روی آن خورده بود.

دویدیم داخل سنگر، سنگر، تاریک بود، فقط یک فانوس کم نور آخر سنگر می سوخت، دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد: پیدا کردم.

بعد پارچ آبی را برداشت، آن را تکان داد، انگار یخی داخل آن باشد، تلق تلق کرد.

گفت: آخ جان.

بعد آب را به گلوی خود سرازیر کرد، در حالیکه آب می خورد، حاج مسلم پیرمرد مقر از زیر پتو چیزی گفت.

کسی به حرف او گوش نداد.

مرتضی پارچ را کشید و چند قلپ خورد، به ردیف همه چند قلپ آب خوردیم، خلیلیان نفر آخر بود، ته آب را سرکشید و پارچ را تکان داد و گفت: این که یخ نیست، این دیگر چه است؟

حاج مسلم آشپز، سر خود را از زیر پتو بیرون کرد و گفت: من که گفتم اینها دندانهای مصنوعی من است، یخ نیست اما کسی گوش نکرد، من هم گفتم گناه دارند، بگذار بخورند.

هنوز حرف او تمام نشده بود که همه با هم داد زدیم: وای، وای.

از سنگر بیرون دویدیم، هرکس در گوشه ای سر خود را پایین گرفته بود تا آبها را برگرداند.

احمد داد زد: مگر چه شده، چیز بدی نبود، آب دندون است دیگر، آن هم از نوع حاج مسلم، مثل آبنبات، اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید.