ماه رمضان آن سال در فصل تابستان بود و هوای عراق بسیار گرم و سوزان. توی هر آسایشگاه آب سردکنی به جز یک الی دو حبانه (ظرف سفالی شبیه خمره آب) برای خنک کردن آب وجود نداشت. البته آب این دو حبانه، بیشتر از بیست نفر از اسرای روزه دار را سیراب نمیکرد چه رسد به سیراب کردن یکصد نفر را. به همین علت بعضی از اسرا به فکر ساختن وسایل دیگری برای خنک کردن آب گرم اردوگاه افتادند.
یکی از این وسایل خنک کننده، کیسهای شبیه مشک آب بود. به هرحال برای این که من هم از قافله مشک سازان اردوگاه عقب نمانم، آستینها را بالا زدم و پس از ساعتی جست وجو در بشکههای ویژه زباله اردوگاه، یک کیسه پلاستیکی سالم پیدا کردم. بسیار خوشحال شدم چون نود درصد پروژه که همان پیدا کردن یک کیسه نایلونی سالم بود با موفقیت انجام شده بود.
حالا نوبت دوختن یک کیسه پارچهای بود تا آن کیسه پلاستیکی را داخل آن قرار دهم. این کار را هم انجام دادم. سپس دور تا دور لبه کیسه را مانند لبه شلوار لیفه دار دوختم تا بتوانم یک نخ ضخیم به عنوان بند کیسه برای بستن درب کیسه و آویزان کردنش به دیوار، از داخل آن عبور دهم.
از خوشحالی و غرور در پوست خود نمیگنجیدم. چون مشک یا آب سردکنی که ساخته بودم به مرحله بهره برداری رسیده بود. فوراً آن را مملو از آب کردم و درب آن را محکم بستم. کیسه پارچهای بیرونی آن را هم با آب خیس کردم و سپس آن را به دیوارراهرو جلوی آسایشگاه مان که هم ســـایه دار و هم درمسیرباد بود، آویزان کردم. ساعت به ساعت به آن ســـــر میزدم و کیسه پارچهای روی آن را با آب خیس میکردم به امید آن که به هنگام افطار آبی گوارا و خنک خواهم نوشید.
نیم ساعتی به آخرین آمار روزانه مانده بود که سریعا به طرف مشک آبم رفتم تا آن را به داخل آسایشگاه ببرم. چشمتان روز بد نبیند. دیدم مشک من و مشک یکی دیگر از برادران، دریده و پاره شده روی زمین افتاده و آب خنک آنها برزمین ریخته است.
یکی از اسرا گفت: همین چند لحظه پیش یکی از نگهبانان عراقی که کمی هم با حرکات و ضربات رزمی آشنا بود تا چشمش به مشکهای آب افتاد با یک پرش به سمت بالا و سپس با یک ضربه پا آنها را بدین شکل پاره کرد. طولی نکشید که زمان افطار فرا رسید. چارهای نبود باز هم همانند سایر اسرا دعای (اللهم لک صمنا وعلی رزقک افطرنا فتقبل منا انک انت السمیع العلیم) را خواندم و با همان آب گرم همیشگی افطار کردم.