بسيجي مَشتي شهرك وليعصر مزد اخلاصش را گرفت

15 تیر 1395 نظرات (0) بازدید :
گفت‌وگو با خانواده شهيد مدافع حرم مرتضي كريمي؛
تكه كلام آقا مرتضي كريمي «مشتي» بود. خودش هم از آن بچه‌هاي جنوب شهري مشتي و باحال بود كه دينداري و ولايتمداري تنها لقلقه زبانش نبود و بارها و بارها اخلاصش را در ميدان عمل به اثبات رسانده بود؛ چه در فتنه 88 كه شب شام غريبان توسط فتنه‌گران به شدت مضروب شد و چه در موسوم دفاع از حرم كه كيلومترها دورتر از خاك وطنش در غربت شام به شهادت رسيد. براي گفت و گو با خانواده شهيد مرتضي كريمي با محمد گزيان از بچه‌هاي عقيدتي و نظارت حوزه 215 ايثار و مهدي بهارلو از همكاران شهيد هماهنگ كرديم و در يك بعد از ظهر گرم تيرماهي به اتفاق آن دو به شهرك شهيد زنگ رودي در خيابان كاشان رفتيم. همصحبت ما فاطمه سادات موسوي همسر شهيد بود كه دركنارش گفت و گوي كوتاهي با حنانه كريمي دختر 10 ساله شهيد انجام داديم. در حالي كه مليكاي شش ساله، ديگر دختر آقا مرتضي خجالتي بود و ترجيح داد تنها شنونده گفت‌و‌گويمان باشد.

خانه‌اي كوچك اما باصفا
خانه شهيد كريمي آپارتماني نقلي و بسيار كوچك در شهرك زنگ‌رودي است كه سر و تهش را مي‌شود با يك نگاه ورانداز كرد. اينجا خبري از پول‌هاي آنچناني كه برخي سعي دارند به مدافعان حرم بچسبانند نيست. در عوض لطف و صفايي در فضاي خانه موج مي‌زند كه بيشترش به خاطر وجود حنانه و مليكا دختران شهيد كريمي است كه با حيايي كودكانه كنار مادر نشسته‌اند و با دقت به حرف‌هاي ما گوش مي‌دهند.

شهيدي از يك محله پر شهيد
اولين سؤال ما از همسر شهيد ماجراي آشنايي و ازدواجشان است. اينكه چه اتفاقي باعث شد زندگي او با يك شهيد رقم بخورد و خانم موسوي مي‌گويد: ما و آقا مرتضي همشهري بوديم. اصالتمان برمي‌گردد به روستاهاي اطراف قزوين. البته مدتي مي‌شد كه خانواده همسرم به محله شهرك وليعصر تهران نقل‌مكان كرده بودند. منتها همان آشنايي قبلي باعث ازدواجمان شد و من و آقا مرتضي سال 82 زير يك سقف رفتيم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضي هم كه متولد 1360 است، دامادي 22 ساله بود.  زندگي اين دو زوج جوان در يكي از محلات جنوب شهري تهران شروع مي‌شود كه طي جنگ تحميلي 2800 شهيد تقديم كرده است. شهرك وليعصر(عج) در كنار محله فلاح (منطقه 17 و 18) دو منطقه پر شهيد تهران هستند كه در جنگ تحميلي رزمندگان بسياري را روانه جبهه‌ها كردند و حالا هم از اين دو منطقه مدافعان حرم بسياري به سوريه و عراق اعزام مي‌شوند. همسر شهيد در ادامه مي‌گويد: پدر همسرم از رزمندگان دفاع مقدس هستند و خود آقا مرتضي هم از وقتي كه من به ياد دارم در بسيج فعاليت مي‌كرد. ايشان سنش به جنگ قد نمي‌داد، اما عاشق خدمت در بسيج بود. طوري كه اغلب مواقع بعد از تعطيلي محل كارش، به پايگاه بسيج مي‌رفت و كمتر در خانه بود. آقا مرتضي ابتدا در معاونت فرهنگي شهرداري تهران كار مي‌كرد و بعد عضو سپاه شد.

تيپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول الله(ص) تهران بزرگ، جايي بود كه شهيد كريمي در آن مشغول به كار مي‌شود و تا زمان شهادت در آنجا خدمت مي‌كند. مهدي بهارلو همكار شهيد در ميان همكلامي‌مان مي‌گويد: آقا مرتضي تقريباً از سال 79 يا 80 وارد تيپ شد و از آن زمان به بعد همكار و دوست شديم. تيپ ما چند گردان بسيجي دارد كه آقا مرتضي در اواخر عمرش جانشين گردان حضرت زهرا(س) از تيپ حضرت زهرا(س) شده بود. خودش هم عاشق خانم زهرا (س) بود و عاقبت جانش را براي دفاع از حرم فرزندان بي‌بي دو عالم حضرت زهراي اطهر(س) تقديم كرد.

تويي كه نمي‌شناختمت
در ميان همكلامي‌مان با همسر شهيد كريمي نكته‌اي كه بيشتر به چشم مي‌خورد، تأكيد اين همسر شهيد به عدم شناخت كافي‌اش‌ از شهيد كريمي است. خانم موسوي مي‌گويد: من آقا مرتضي را بيشتر بعد از شهادتش شناختم. غير از آنكه فعاليت در سپاه و بسيج باعث مي‌شد كمتر در خانه باشد، ‌همسرم آدم توداري بود و خيلي از كارهاي بيرون حرف نمي‌زد. بعد از شهادتش و لابه‌لاي صحبت‌هاي دوستان و همكارانش بود كه آقا مرتضي را بيشتر شناختم. در مراسم ختمش خيلي از مادرها مي‌آمدند و مي‌گفتند فرزند ما راه ناصوابي را طي مي‌كرد اما شهيد كريمي آنها را جذب بسيج كرد و به راه آورد. شنيدن اين حرف‌ها برايم خيلي جالب و تا حدي عجيب بود. من 13 سال با آقا مرتضي زندگي كرده بودم و تا آن لحظه نمي‌دانستم او چه كارهاي خيري انجام داده‌است.   از همسر شهيد در خصوص اخلاق و رفتار شهيد كريمي مي‌پرسيم و پاسخ مي‌دهد: صبر آقا مرتضي و شوخ‌طبعي‌اش نكته‌ بارز خلقياتش بود كه باعث مي‌شد حتي در بدترين شرايط از كسي نرنجد و قهر نكند. گاهي موقعيت‌هايي پيش مي‌آمد كه تعجب مي‌كردم چطور عصباني نمي‌شود و از كوره درنمي‌رود. آقا مرتضي خيلي از مسائل به ظاهر جدي براي ديگران را به شوخي مي‌گرفت و با خنده از كنار‌شان عبور مي‌كرد.

شهيد شدي يا شوخي مي‌كني!
مهدي بهارلو همكار شهيد هم مي‌گويد: شوخ‌طبعي و خونگرمي آقا مرتضي باعث شده بود من و ساير همكارانمان او را خيلي دوست داشته باشيم. الان كه شش ماه از شهادتش گذشته هيچ كدام از ما باور نمي‌كنيم كه شهيد شده است. همين چند وقت پيش كه به عكسش در گوشي موبايلم نگاه مي‌كردم و لبخندش را ديدم، ناخودآگاه گفتم «مرتضي واقعاً شهيد شدي يا اين را هم شوخي مي‌كني؟» شهيد كريمي تكه كلامش «مشتي» بود. الحق والانصاف خودش از آن بچه حزب‌اللهي‌هاي مشتي و باحالي بود كه به حقش يعني شهادت رسيد.

باباي پشت ابر
بعد از چند دقيقه گفت‌وگو، محمد گزيان قاب عكس شهيد كريمي را به حنانه مي‌دهد تا از او عكس بگيرد. حنانه قاب را به دست مي‌گيرد و با انگشت‌هاي كوچكش خطوط چهره بابا را از پشت شيشه قاب ترسيم مي‌كند. به نظرم مي‌رسد چطور يك پدر مي‌تواند دو دختر مثل دسته‌گلش را رها كند و چند صد كيلومتر دورتر از خانه و كاشانه‌ به شهادت برسد. همين سؤال را از همسر شهيد مي‌پرسم و پاسخ مي‌دهد: شايد برخي فكر كنند كه اين جوان‌ها تعلق خاطري به خانواده نداشتند. ولي آقا مرتضي خيلي بابايي بود. خصوصاً روي دختركوچكترمان مليكا خيلي حساس بود. روزهاي آخر كه به آموزشي قبل از اعزام مي‌رفت، قرار بود با هم به بازار برويم و براي بچه‌ها لباس‌هاي زمستاني بخريم. منتها قسمت نشد و روز پنج‌شنبه‌اي كه رفت، ما فردايش خودمان رفتيم و خريدهايمان را كرديم و عكسش را براي آقا مرتضي فرستاديم. همسرم براي اينكه دل مليكا را به دست بياورد، به او پيام داد «بابايي لباست خيلي خوشگله، ‌خوشگله…» من اين پيام را هنوز نگه داشته‌ام. همسر من هم مثل هر پدري دلش براي بچه‌ها و زندگي‌اش مي‌تيپد اما هدف و راهي داشت كه به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت.

از حنانه مي‌پرسم: خاطره‌اي از بابا داري؟ پاسخ مي‌دهد: مدرسه من درست روبه‌روي محل كار بابا بود. صبح‌ها من را سوار موتورش مي‌كرد و به مدرسه مي‌رساند. بعد كه تعطيل مي‌شديم، ‌دنبالم مي‌آمد و با هم به محل كارش مي‌رفتيم تا كارش تمام شود و به خانه بياييم. من همه‌اش جلوي موتور بابا نشسته بودم و با او اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم. خيلي با هم دوست بوديم. الان دلم براي بابا تنگ مي‌شود. شش ماه است كه او را نديده‌ام.  بعد شعري را كه براي بابا گفته و در مراسم مختلف خوانده‌است را از بر مي‌خواند: در سوريه ماه پشت ابر است هنوز/ مأمور به انتظار و صبر است هنوز/ اما به شغال‌زاده‌ها ثابت شد / اين بيشه پر از مرد است هنوز/ از شام بپرس دشمني يعني چه / آن دلهره نگفتني يعني چه؟/ روباه‌صفتان حلب مي‌دانند/ بي‌باكي مرتضي كريمي يعني چه؟/ مي‌آيم با شميم زخم لاله/ به دستم خون اولاد سه ساله/ چهل بار از كتابي سرخ خواندم/ مصيبت‌نامه ياس سه ساله.

ياس‌هاي چشم انتظار
حنانه از مصيبت‌نامه ياس سه ساله آقا اباعبدالله الحسين(ع) مي‌گويد كه 14 قرن پيش از جور اشقيا در خرابه‌هاي شام جان داد و حالا امثال آقا مرتضي‌ها، ياس‌هاي خردسال خود را رها مي‌كنند تا تاريخ غمبار تشيع ديگر تكرار نشود. ياس خردسال شهيد كريمي، مليكاي شش ساله است كه با چشمان كنجكاوش گفت‌وگوي مادرش با ما را به دقت رصد مي‌كند و در سكوت گوش مي‌دهد. همسر شهيد با اشاره به سخن برخي از طعنه‌زنندگان مي‌گويد: واقعاً ماندم آنها روي چه حسابي اين حرف‌ها را مي‌زنند. من مي‌گويم واقعاً چه كسي راضي مي‌شود يك روز بچه‌هايش را نبيند. مگر مي‌شود پدري دنيايي از عشق و علاقه‌اش به خانواده و دو دخترش را با پول معاوضه كند؟ آقا مرتضي عاشق خانواده و بچه‌هايش بود و حنانه و مليكا را خيلي دوست داشت.

11 روز تا شهادت
شهيد مرتضي كريمي دهم دي‌ماه 94 اعزام مي‌شود و 11 روز بعد در 21 دي‌ماه به شهادت مي‌رسد. همسر شهيد از آخرين روزهاي جدايي و وداع مي‌گويد: آقا مرتضي كسي نبود كه در موضوع دفاع از حرم ساكت بماند و كاري نكند. بايد خيلي وقت پيش مي‌رفت منتها مشكلاتي برايمان پيش آمد كه رفتنش را به تأخير انداخت و به محض رفع آن مشكل، پيگير شد و عاقبت هم اعزام گرفت. دلش ديگر طاقت ماندن نداشت. يكي از دوستانش به نام سيد حبيب موسوي در سوريه مجروح شده بود. آقا مرتضي هم و غمش شده بود آقا حبيب و خيلي به او سرمي‌زد. من اينها را كه مي‌ديدم مي‌فهميدم كه خودش هم ميل رفتن دارد. منتها به او مي‌گفتم دست تنها با اين دو تا بچه كوچك چه كار كنم. اما آقا مرتضي تصميمش را گرفته بود. آن وقت‌ها يكسالي مي‌شد كه از مرگ خواهرش مي‌گذشت و مادر‌شوهرم به او مي‌گفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. مي‌خواست با اين حرف‌ها مانعش شود. ولي آقا مرتضي ماندني نبود. به مادرش گفت اگر نروم فرداي قيامت جواب حضرت زينب(س) را چه مي‌دهي؟

بالاخره هم دهم دي‌ماه 94 بود كه به خانه آمد و گفت امروز اعزام داريم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما اين بار رفتنش جدي بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر كن كمي ديرتر برو. اما آقا مرتضي آنقدر خوشحال بود كه مي‌خواست پرواز كند. واقعا هم پركشيد و رفت. از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوايل از رفتن ناگهاني‌اش ناراحت بودم، با شوخي سعي مي‌كرد دلم را به دست بياورد. اما اين رفتن خيلي طول نكشيد و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

زخمي فتنه ‌88 شهيد دفاع از حرم
«شهيد مرتضي كريمي بسيجي ولايتمداري بود كه هر وقت احساس تكليف مي‌كرد تمام قد وارد ميدان مي‌شد. يكبار در فتنه 88 چنان او را كتك زده بودند كه در هيئت محله‌مان براي بهبودي‌اش دعا كردند.» همسر شهيد كريمي خاطره روزي را تعريف مي‌كند كه فتنه‌گران آقا مرتضي را در شب شام غريبان به شدت مضروب كرده بودند و او بي‌خبر از همه‌جا از طريق دعاي مداح هيئتي كه در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع مي‌شود.  مهدي بهارلو هم كه شاهد لحظه مضروب شدن شهيد كريمي بود، مي‌گويد: در ماجراي فتنه معمولاً به ما آماده‌باش مي‌دادند. بنابراين چند تا از بچه‌ها براي اينكه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شركت كنند گوشي‌شان را خاموش كرده بودند تا آماده‌باش شامل آنها نشود. منتها شهيد كريمي گوش به زنگ بود و به محض اعلام آماده‌باش به مصاف فتنه‌گران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خيابان شادمان بود كه در يك موقعيت خاص، عده زيادي از فتنه‌گران شهيد كريمي را محاصره كردند و او را از ناحيه گردن و دست به شدت مضروب كردند طوري كه او را به بيمارستان رسانديم. به نظر من شهيد كريمي مزد عملگرايي‌ و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولايتمداري دم نزد و به امر ولايت وارد ميدان عمل شد. مزد اين اخلاص و عملگرايي چيزي جز شهادت نبود. / روزنامه جوان