خسته نمي شد…

2 مرداد 1395 نظرات (0) بازدید :

يكبار بعد از اينكه مدتها تو جبهه مانده بود، آمد مرخصي، با خودم گفتم: حتماً چند روزي مي مونه، مي تونم از سپاه مرخصي بگيرم و تو خانه بمونم. همون شب حاج آقاي محمودي، از دفتر فرماندهي سپاه مهماني داشت، چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت كرده بود، من هم دعوت بودم. محمود كه آمد، به اتفاق رفتيم آنجا، بيشتر مسئولين سپاه هم آمده بودند، مردها يكجا و زنها اتاق ديگري بودند. نيم ساعتي بعد از شام آماده رفتن شديم؛ تو حياط به حاج آقاي محمودي گفتم: آقا محمود را صدايش بزنين، بگيد كه ما آماده ايم، حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت: مگر شما خبر ندارين محمود رفته، يك آن فكر كردم اشتباه شنيدم! گفتم: كجا رفت؟ چرا به من چيزي نگفت؟ گفت: داشتيم شام مي خورديم كه از منطقه تلفن زدند؛ كاري فوري با او داشتند، گوشي را كه گذاشت ، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه.

نتوانستم خودم را كنترل كنم، زدم زير گريه، دست خودم نبود آخر، چهار پنچ ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها كه فهميدم عراق تو منطقه والفجر9 پاتك زده و محمود بايد بدون حتي يك لحظه درنگ به منطقه مي رفت، به او حق دادم.